ابراهیم را روی منجنیق گذاشتند و در میان آتش انداختند. نمرد قاه
قاه می خندید. ناگهان... ابراهیم چشم
باز کرد و خودش را در میان باغی از گل دید. زیر پاهایش هیزم داغ نبود.
چمن های نرم بود. دورو برش گل های خوش بو و نسیم خنک بود. اشک مثل قطره های باران از چشم های ابراهیم سرازیر
شد.
دیدگاه شما
نظرات کاربران ( 0 نظر)